نگار17
85/5/29 :: 6:32 عصر
وای داشتم دیوونه می شدم یه ماهه آن نشدم آلان هیچی نمی تونم بنویسم
از همه اونایی که نظردادن ممنونم سر فرصت به همتون جواب می دم
85/4/22 :: 5:33 عصر
سلام.آخیش بالاخره امتحانام تموم شد کارنامه هم گرفتم.به نظر من
هیچ لذتی بیش تر از لذتی که بعد دادن امتحانات سخت و گرفتن
نتیجه ی اون به آدم دستمی ده نیست.بالاخره منم رفتم تو باقالیاو
دیپلممو گرفتم.این سه سال خیلی بهبه من سخت گذشت .فکر کن
تو یه مدرسه ی مزخرف با یه ناظم عقده ای که فقط گیرش سر
تو باشه و هر روز دعواتون بشه.اونم در صورتی که تو سالهای قبل
عزیز دوردونه بودی و بچه+ هیشکیم تا حالا بهت نگفته بالا چشت
ابرو.خدا رو شکر که تموم شد.دیشب که داشتم به این سه سال فکر
می کردم یهو یادسال اولم افتادم.وای به سر هیچ مسلمونی نیاد
چقدر دهشت بار بود.من به عنوانه الگوی اخلاقی و درسی انتخاب
شده بودم اون موقع ها هنوز+ بودم و با ناظمه هم مشکل
نداشتم.اسممو گنده رو برد زده بودن .اوه هزار تا مرید واسه خودمون
داشتیم.بگذریم.. یه روز بی خبر ناظمه و2تا مربی تربیتیا ریختن تو
کلاس که چی می خوان کیفا رو بگردن.الهی خدا ورشون داره که
اونروز منو سکته دادن.خلاصه یه کماندوبازی دراوردن که نگو.تا
اومدن تو گفتن همه دستا بالا هیشکی به هیچ چی دست نزنه.منم
که از بخت بدم یه سری عکس تو کیفم بود.نه فکر بد نکنین عکس
مستهجن نبود. دیگه خودتون بگیرین عکس کی بود دیگه.وای اول
کلی جلو مریدام آبروم میرفت بدم زنگ میزدن خونه و همه چی کف
دست خونوادم.یه چند تا از دوستام برام گریه می کردند چند تا هم
دلداریم می دادند که شاید اصلا چشمشون بهش نیفته ولی آخه غیر
ممکن بود حتی دفترچه تلفن بچه ها رم می دیدن شماره های بینام
یا مشکوک رو یادداشت میکردن .حتی شعرها یا نوشته هایی که
بچه ها وسط کتابشون نوشته بودند می خوندند.فکر کنین بچه ها
همه چسبیدن دمه تختهیه معلمم «دبیر همون زنگ» وایساده اونارو
می پاد که زیرابی نرن سه تا هم سرمیزا دارن کیفا رو میگردن.اشکم
داشت در می اومد دلم و زدم به دریا گفتم به درک اگه می خواد چند
دقیقه دیگه آبروم بره بزار همین الآن بره.خودمم هنوز باورم نمیشه
اون روز چه اتفاقی افتاد انگار هر چهارتا معاما کور شده بودن رفتم
سره کیفم کتابه زبانمو که عکسا لاش بود برداشتم اونروز 50هزارتا
صلوات نظر کردم.کتابمو برداشتم دویدم بین جمعیت بچه ها اما هنوز
خطر رفع نشده بود چون تفتیش بدنشون انقذه خفن بود .انگار هزار
سال نو اداره ی پلیس کار کرده بودند.خلاصه یهو چشمم به سطل
آشغال افتاد دوستام حلقه زدن دورم و اونا رو اندختم تو سطل
آشغال.من جزو معدود کسانی بودم که تو کیفم چیزی پیدا
نکردن«یعنی لوازم آرایش و این جور چیزا» به همین خاطر کلی ازم
تعریف کردن .تازه روز بعدم جایزه ی الگو بودنم و گرفتم.بعد
دو سال هنوز وقتی یاد اون موقع می افتم تموم تنم می لرزه واقعا
اون اتفاق بره من یه معجزه بود.علاوه بر اون باعث شد رابطه ام باخدا
که یه مدت شکراب بود دوباره مثه اولش بشه.من چقدر احمق بودم
که یه مدت به خاطر بیماری که یکی از عزیزانم داشت هر چی دعا
می کردم خوب نمی شد با خدا قهر کرده بودم.دوباره با خدا دوست
جون جونی شدیم و حال اون عزیزمم خوب خوب شد.خدایا هیچ وقت
لطف بزرگی که در حقم کردی رو فراموش نمیکنم.
این جمله رو استاد زبانمون به ما گفت شاید شما هم شنیده باشید:
Never Say God I Have Big Problems .
Always Say Problems I Have A Big God
یعنی هرگزنگوخدامن مشکلات بزرگی دارم بلکه بگو مشکلات من
خدای بزرگی دارم
*********************
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش راچو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم ونور دل ازآن ماه ختن دارم
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
87230
2
2
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
MEHDI:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::
شهریور84
مهر84
آبان 84
آذر84
ارد یبهشت 85